طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

طاها پسر شجاع

تولدت مبارک

طاها پسرم الهی مامان قربونت بشه، گلم تاخیر مامانو ببخش اولش که به خاطر تدارکات جشن تولدت نمیرسیدم سر به وبت بزنم بعدشم عید نوروز و مسافرت ، کمی هم تنبلی........  تو این مدت ماشالله انقدر بزرگ شدی که دیگه نمیتونم برات بنویسم که چه کارایی رو بلد شدی و چه شیطنتایی میکنی چون فکر کنم اگه بخوام کارایی رو که بلد نیستی بنویسم راحت تر باشم، انگار خودت متوجه شدی که یه ساله شدی آقا شدی . و اماااااااااااا جشن قشنگ تولدت که خیییییییییییییییلی خوش گذشت ولی عکس درست و حسابی ازش نداریم بخاطر اینکه نقش اول جشنمون بد ساعتی خوابید،جشنمون از ساعت ٣ بعد از ظهر تا ١ شب بود کیک حدود ساعت ٧ بعد از ظهر بریده شد این در حالی بودکه جنابعالی حدود ساعت ٦ خوابیدی...
9 ارديبهشت 1392

سیزده ماهگی پسر نازم

    از روز ٢١ اسفند دیگه کامل راه افتادی و دیگه چهاردست و پا رفتن رو کامل تعطیل کردی،دو روز بعدش هشتمین دندونت هم جوونه زد (پیشین جانبی_چپ) و از فردای اون روز دامنه کلماتی که میتونی ادا کنی گسترده تر شد,از ٦ فروردین هم که بدون اینکه از جایی بگیری از رو زمین بلند میشی و راه میری. ٩ فروردین ماه هم رفتیم کرمانشاه و سیزده بدر رو به همراه ٥٣ نفر از فامیلای بابایی رفتیم اطراف روانسر واقعا خیلی بهمون خوش گذشت تو هم کلی تو طبیعت کیف میکردی و بازی میکردی.یه روزم رفتیم سرپل ذهاب و هجدهم به تهران برگشتیم. تا جاییکه یادم بیاد به چند تا از کارات اشاره میکنم دست و پا و مو و چشم و بینی و گوش و دهن رو شناختی به دست میگی دشت به مو میگ...
8 ارديبهشت 1392

دوازدهمین ماه زندگی گل پسرم(21/11/91-21/12/91)

پشل مامان داره یک ساله میشه ماشالله زیارتت قبول دون دون بابا(قم_حرم حضرت معصومه) ای بابا ، بابا جون جونم من آقا پسرماااااااااااااااا، موهای منو دخترونه بستی بابایی؟اشکال نداره منم میرم کنار یخچال تا کمی به مامانم کمک کنم.     ...
25 بهمن 1391

یازده ماهگی(91/10/21 - 91/11/21)

  جیک جیک مامان ماشالله خیلی زبر و زرنگ تشریف داری، کم کم تبدیل شدی به یه طوطی نازنازی،تو کارای اطرافیانت به خوبی دقت میکنی و سعی میکنی با تقلید از کارایی که میبینی توجه ما رو به خودت جلب کنی،مامان جون یه بازی ترکی بهت یاد داده و به محض شنیدن آواز اون بازی شروع میکنی و اون بازی رو انجام میدی امیدوارم بتونم اون موقع ازت عکس بگیرم و عکست رو تو وبلاگت بزارم. وقتی بغل آقاجون و دایی محمد هستی اونا بهت میگن بخواب رو سینه ام سرتو روی سینه شون میزاری و همچین جا خوش میکنی که تا کسی تکونت نده وبلندت نکنه زورت میاد سرتو بلند کنی. و امااااااااااااا خوابیدن طاها پسر با این مامان خوابالویی که داره برا خودش ماجرایی داره،چند شب...
20 بهمن 1391

ده ماهگی 21/9/91-21/10/91

  اووووووووووووووووووووووووووه جوجوی مامان این ماه هم خیلی شیرین تر شدی و هم یه خوووووووووووووورده گریه ای و نغ نغو     آخه فکر کنم دوباره داری دندون جدید درمیاری و خیلی داری اذیت میشی ، کم غذا شدی و مدام میخوای با دو تا دستای خوشگلت چشم و دماغتو از جا بکنی. خیلی خوشحالم و خدای مهربونو بابت پسر نانازی که بهمون داده شکر میکنم ، گل پسر مامان حدود دو هفته سینه خیز رفتی و بعدش یکدفعه شروع کردی چهار دست و پا رفتن و دیگه سینه خیز نرفتی تو این ماه کارات بیشتر جوریه که خیلی فیلم ازت میگیرم و کمتر ازت عکس گرفتم اما از سینه خیز رفتنت علی رغم اصرار آقا جون که همش میگفت ازش فیلم بگیرید...
22 دی 1391

9 ماهگی 21/8/91-21/9/91

گل گلی مامان الهی که فدات بشم خیلی دوستتتتتتتتتتت دارم ، خیلی پسر خوبی هستی و به زندگی من و بابا انرژی میدی ، بزنم به تخته گریه ای که نیستی و همش میخندی البته با بابا بیشتر حال میکنی چون من بلد نمیشم اونطوریکه دوست داری باهات بازی کنم بازی های من همشون آرومن و بیشتر جنبه ی آموزشی و تربیتی دارن اما بابا میتونه علاوه بر اینا تو رو بالا و پایین کنه و جوری باهات تا میکنه که تا وقتی بابا خونه است صدای ه ه ه ه خنده هات تا خونه ی همسایه هامونم میرسه و کلی ذوق میکنی........   دیگه تقریبا همه چی میخوری و با خوردنشون همیشه ذوق میکنی،بستنی رو هم خیلی دوست داری و همیشه بعد از تموم شدن بستنی ات گریه میکنی     &nb...
28 آذر 1391

حرفای دل مامان

طاها گلی وقتی که تو شکم مامان بودی و حدود ٨ ماهت بود نصف شب از درد شدید سمت چپ قفسه سینه ام از خواب بیدار شدم و احساس کردم دارم میمیرم و نفسم اصلا بالا نمی اومد،فقط تونستم بابا رو بیدار کنم و بهش بگم دارم میمیرم ،بنده خدا بابا رنگ تو صورتش نمونده بود و فقط میگفت یا الله یا الله... مادربزرگ و عمه زری هم خونمون بودن از صدای فریادهای بابا و ناله های درد من از خواب  بیدار شدن و به کنارمون اومدن،بابا بلافاصله با اورژانس تماس گرفت و درخواست کمک کرد،منم قلبمو گرفته بودمو از شدت درد گریه میکردمو میگفتم میدونم بچه ام مرده،آخه از روز قبلش احساس میکردم تکون نخورده بودی و همش فکر میکردم خدا نکرده اتفاقی برات افتاده که منم حالم اونطوری شده،بالاخره ا...
28 آذر 1391

هشت ماهگی

             گل پشملک نازم هر روز که میگذره یه عالمه خوشمزه تر میشی و بیشتر میری تو اعماق دل مامان ،عاشقتمممممممممممممممممممم عسلم ٢٦/٠٧/٩١ برای عروسی پسر عموی مامان رفتیم مراغه، بعد از تولد تو این سومین عروسی بود که دعوت شدیم یکیشون که تو ٢٣ روزت بود و همش خواب بودی اما دومی روز قبلش واکسن ٦ ماهگی ات رو زده بودیم ، مامان جون دستش درد نکنه اومد پیشت موند تو خونه تا ما بتونیم بریم عروسی و تو تو خونه استراحت کنی.سومین عروسی رو شرکت کردی و چقدر بهت خوش گدشت با صدای آهنگ و کف زدنا نمیدونستی چه جوری شادی خودتو نشون بدی و همش مثل اینکه فنر قورت داده باشی بالا پایین میپریدی،انقدر خ...
12 آذر 1391