طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

طاها پسر شجاع

حرفای دل مامان

1391/9/28 15:17
508 بازدید
اشتراک گذاری

طاها گلی وقتی که تو شکم مامان بودی و حدود ٨ ماهت بود نصف شب از درد شدید سمت چپ قفسه سینه ام از خواب بیدار شدم و احساس کردم دارم میمیرم و نفسم اصلا بالا نمی اومد،فقط تونستم بابا رو بیدار کنم و بهش بگم دارم میمیرم ،بنده خدا بابا رنگ تو صورتش نمونده بود و فقط میگفت یا الله یا الله... مادربزرگ و عمه زری هم خونمون بودن از صدای فریادهای بابا و ناله های درد من از خواب  بیدار شدن و به کنارمون اومدن،بابا بلافاصله با اورژانس تماس گرفت و درخواست کمک کرد،منم قلبمو گرفته بودمو از شدت درد گریه میکردمو میگفتم میدونم بچه ام مرده،آخه از روز قبلش احساس میکردم تکون نخورده بودی و همش فکر میکردم خدا نکرده اتفاقی برات افتاده که منم حالم اونطوری شده،بالاخره اورژانس رسید با دادن یه قرص زیر زبونی و گرفتن فشارخونوم و.........به بیمارستان آرش رفتیم.دردم خود به خود خوب شد و تو بیمارستان نوار قلب خودمو تو رو گرفتن و گفتن مشکلی نیست و احتمالا تو خواب به پشت خوابیده و وزن بچه افتاده روی ریه ها و قلبش به خاطر همینم حالش بد شده،اومدیم خونه و دیگه اون حالت بهم دست نداد تا شب دوم بعد از زایمانم  یعنی اولین شبی که گل پسرم تو خونه کنارمون خوابید،دوباره نصف شب از درد شدید بیدار شدم و داشتم داد میزدم که کمک کنید دارم میمیرم قلبم درد میکنه و نفسم بالا نمیاد دوباره تماس با اورژانس و دوباره استرس بابا و مامان جون اینبار مشکل اینجا بود که دیگه تو ازم جدا شده بودی و با انتقالم به بیمارستان نمیتونستی کنارم باشی اما من به خاطر شرایط روحی و جسمی بدی که داشتم اصلا قدرت تفکر نداشتم و به این فکر نمیکردم که اگه من پیشت نباشم تو چه جوری باید سیر بشی؟صدای یا الله یا الله گفتن بابا و اینگه میگفت گلکم بخدا خوب میشی من نمیزارم اتفاقی برات بیافته و داشت گریه میکرد استرس مامان جون رو صد برابر بیشتر میکرد اورژانس اومد و منو به بیمارستان الغدیر رسوند و تو موندی و مامان جون بنده خدا که مونده بود اون وقت شب تنها تو خونه با یه نوزاد یه روزه چکار کنه ؟ اگه گرسنه ات شد چکار کنه ؟نگران حال من بود که نکنه اتفاقی برام بیافته و ....تو بیمارستان اصلا رسیدگی درستی نکردن و بعد از زدم آمپول مورفین که هیچ تاثیری هم رو دردم نداشت منو برای اکو فرستادن بخش قلب،تمام این مسیرها رو با تخت منو جابجا میکردن و بابا بالا سرم بغض میکرد و دنبالم میومد،تو اکو گفتن دریچه قلبم گشاده و نباید خسته و یا نگران بشم ،این درد مال کم خوابی و... ایناست.من اصلا باور نکردم و مدام به بابا میگفتم من هیچ دغدغه ی فکری ندارم وخسته هم نبودم پس حرف دکترا اشتباهه اما بابا باور نمیکرد و همش از من مراقبت میکرد تا خسته و ناراحت نشم، بعد از اون شب یک شب در میون دردم میگرفت و اینبار جای تماس با اورژانس خودمون به بیمارستان میرفتیم و بدون اینکه نتیجه ای از دکتر رفتنمون بگیریم دردم خود به خود بعد از یکی دو ساعت آروم میشد.تا اینکه من تو یکی از دردام احساس تهوع کردم و بعدش هم گلاب به روت ....،حدس زدم مشکل از معده ام هستش هر چی به بابا میگفتم باور نکرد تا اینکه به اصرار خودم به دکتر گوارش مراجعه کردیم و بعد از آندوسکوپی متوجه شدیم که بلههههههههههههه معده ام داغونه و علاوه بر زخم و عفونت دریچه اش هم گشاد شده و وقتی شبا میخوابم مواد داخل معده ام بالا میاد و داخل جاهایی میشه که نباید بشه بنابراین به ریه ام فشار میاد و تنفسم با مشکل مواجه میشه و قلبمم به خاطر مشکل خونرسانی دچار درد میشه.اون روزا خیلی به هممون مخصوصا بابا سخت میگذشت ،تا شب میرسید استرس میگرفتیم که دوباره قراره من درد بکشم و اینکه اصلا این درده از چیه و ..... خیلی ذهنمونو مشغول میکرد،تو ٢٨ روزه بودی که من آندوسکوپی کردم و از اونجایی که بیهوشم کرده بودن خانم دکترت گفت تا دو روز بهت شیر خشک بدیم تا اثر داروی بیهوشی از بدنم خارج بشه ولی اون دو روز شیر خشک خوردن شد شروع شیر خشک خوردنای تو،با تشخیص علت دردهای شبانم روزی ٢٤ تا قرص میخوردم ١٢ تا از این قرصها چرک خشک کن قوی بودن که به اصطلاح خودم شیر خشک کن هم بودن دیگه شیرم خیلی کم شده بود و تو رو اصلا سیر نمیکرد بنابراین همیشه بعد از خوردن شیر مامان بسته به میزان اشتهات بین ٣ تا ٥ پیمونه هم شیر خشک میخوردی همه بهم میگفتن بچه ای که شیشه بخوره دیگه سینه ی مادرشو نمیگیره بخاطر همینم اصلا دوست نداشتم بهت شیر خشک بدم و همیشه با ناراحتی برات شیر درست میکردم اما خدا رحم کرد و بعد از اتمام دوره ی قرصام و به کمک چای رازیانه شیرم به حالت طبیعی برگشت و واقعا برای تو کافی بود بعد از هر دفعه گذاشتن سینه ام تو دهنت و شنیدن صدای قورت قورت گلوت که تا قبل از اون فقط نصف شبا میشنیدم اون صدا رو انقدر ذوق میکردم که همون خوشحالی ها باعث شدن افسردگی زایمان از بدنم خارج شه،بیشتر وقتها وقتی بهت شیر میدادم مامان جون هم میومد و کنارمون مینشست و با شنیدن صدای شیر خوردن تو که همچینم با عجله میخوردی که هی میپرید تو گلوت خدا رو شکر میکرد و خوشحال میشد.طول دوره ی شیر خشک خوردنت حدود یک ماه و نیم بود و بعد از اون دیگه با شیر خودم تغذیه شدی...........خدای مهربون شکرت میکنم به خاطر همه ی نعمت هایی که بهمون دادی و به خاطر غذای پسرم که در وجود من جاریش کردی.........

اون روزهای اولی که بدنیا اومدی خیلی مامانی از لحاظ روحی روزهای سختی رو پشت سر میزاشت، شاید یکی از دلایلش این بود که ما آخرین نوزادی رو که تو خونوادمون دیده بودیم دایی محمد بود که الان ١٥ سالشه و درک درستی از یه نوزاد نداشتم ، مثلا همش با خودم میگفتم چرا طاهایی به روی من نمیخنده؟ چرا وقتی باهاش حرف میزنم به من نگاه نمیکنه؟ و ....

نمیدونستم که تو گل گلی مامان همه کارهات رو حتی قبل از سایر نی نی کوچولوهای دیگه میخوای انجام بدی و دل منو شاد کنی

یک ماهت که بود کم کم لبخند هاتو تو خواب شروع کردی و اولین بار ٤٢ روزه بودی که وقتی نصف شب برای خوردن شیر از خواب بیدار شدی بغلت کردم و باهات حرف زدم، به چشمام نگاه میکردی و یه لبخند خیلی شیرین روی لبهات بود، خواستم بابا رو بیدار کنم ولی احساس کردم گرسنه ات بهت شیر دادم خوابیدی،طی روز هر کاری میکردم نمیخندیدی تا اینکه دوباره نصف شب که بیدار شدی دیدم داری میخندی اینبار بابایی رو بیدار کردم و دوتایی از تماشای اون غنچه ای که رو لبات بود لذت بردیم، ٥٥ روزه بودی که رفتیم کرمانشاه خونه مادر بزرگ اینا دیگه از اونجا بود که خنده هات رو دیگه حتی طی روز هم شروع کردی،اینا همشون در حد لبخند بودن کلا پا قدم مادربزرگ و عمه زری واسه خنده های تو خوب بود چون خنده های با صدای بلند و قهقه ات رو هم درست وقتی اونا اومدن تهران و تو ٣.٥ ماهه بودی شروع کردی.

کلا بچه ی خیلی خوب و آرومی هستی و کمتر گریه میکنی گریه هات هم همیشه با خوردن شیر مامان آروم میشه اما ٤ ماهت که تموم شد اخلاقت خیلی عوض شد و گریه زیاد میکردی ني ني شكلكاولین باری که گریه شدید کردی ٣.٢٦ روزت بود ساعت ٩ صبح باباهم سر کار بود یه دفعه از خواب بیدار شدی و زدی زیر گریه، من هم چون تجربه گریه ات رو نداشتم دست و پامو گم کرده بودم و اصلا غیر از اینکه شیرت بدم هیچ راه حل دیگه ای به ذهنم نمیرسید اما تو اصلا شیر نمیخوردی و گریه میکردی بغلت کردم و تو خونه داشتم میدویدم و بلند بلند گریه میکردم و برات دعا میخوندم اما آروم نمیشدی زنگ زدم به بابا و گفتم سریعتر خودشو به خونه برسونه اون هم نگران شد و گفت لباسهاتو دربیارم شاید یه چیزی داره فرو میره تو بدنت و محل کارش رو بدون هماهنگی ترک کرد و تو ٥ دقیقه خودشو به خونه رسوند،من هم لباسهاتو در آوردمو لای پتو پیچیدمت اما هیچ تاثیری نداشت،دقیقا تا ٣٠ ثانیه قبل از اومدن بابا انقدر جیغ زدی که همسایه ها همه صداتو شنیده بودن اما وقتی بابا اومد شروع کردی به خندیدین و شیر خوردن بعدش هم بابا لباسها تو تنت کرد و برگشت سر کارش ، دوباره با رفتن بابا گریه شروع شد اینبار زنگ زدم خونه دوستم و سریعا رفتیم اونجا تا رسیدیم خونشون آروم شدی،دوباره ٣-٤ دفعه دیگه هم همینطور شد و من و بابا بعضی شبا تا ٢ نصف شب تو رو تو محوطه مجتمع میچرخوندیم تا شاید آروم بشی،این روزها همین طوری سپری شدن تو این مدت که خیلی بد خواب شده بودی و حتی شبها ٥ دقیقه یکبار هم بیدار میشدی و بیقراری میکردی و چشمها و بینی ات رو میخاروندی و سعی میکردی دو تا دستاتو باهم فرو کنی تو دهنت و وقتی موفق نمیشدی جیغ میزدی،من حدس میزدم داری دندون درمیاری و چند بار هم دکتر بردمت اما همش میگفتن نه زوده،اما من باور داشتم هر روز لثه هاتو برات ماساژ میدادم  تا اینکه وقتی شدی ٤ماه و ٥ روزه موقع ماساژ دادن انگشتم به یه تیزی رو لثه ات برخورد کرد و متوجه شدم ریشه ی این گریه ها و بیقراری های طاهایی جون آقای دندون بوده❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان یاسمن ومحمد پارسا
25 آبان 91 8:54
وای عزیزم چه ناز خوابیده