طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

طاها پسر شجاع

ده ماهگی 21/9/91-21/10/91

1391/10/22 19:50
391 بازدید
اشتراک گذاری

 

اووووووووووووووووووووووووووه جوجوی مامان این ماه هم خیلی شیرین تر شدی و هم یه خوووووووووووووورده گریه ای و نغ نغو

 

 

آخه فکر کنم دوباره داری دندون جدید درمیاری و خیلی داری اذیت میشی ، کم غذا شدی و مدام میخوای با دو تا دستای خوشگلت چشم و دماغتو از جا بکنی.

خیلی خوشحالم و خدای مهربونو بابت پسر نانازی که بهمون داده شکر میکنم ، گل پسر مامان حدود دو هفته سینه خیز رفتی و بعدش یکدفعه شروع کردی چهار دست و پا رفتن و دیگه سینه خیز نرفتی تو این ماه کارات بیشتر جوریه که خیلی فیلم ازت میگیرم و کمتر ازت عکس گرفتم اما از سینه خیز رفتنت علی رغم اصرار آقا جون که همش میگفت ازش فیلم بگیریداااااااااااااا حیفه دیگه این صحنه ها تکرار نمیشه ، اما من چون فکر نمیکردم انقدر مدت زمان کوتاهی سینه خیز بری تنبلی کردم و فیلم درست و حسابی ازت نگرفتم ، از ٩١/٩/١٧  سینه خیزت عالی شد و ٩١/٩/٢١که شروع به چهاردست و پا رفتن کردی

شب یلدات مبارک گل گلی مامان

شب یلدای امسال اولین شب یلدایی بود که ما سه نفره شده بودیم و از لحاظ روحی از همه ی شبهای یلدایی که گذرونده بودم آرامش بیشتری داشتم؛ رفتیم خونه ی مامان جون اینا و ساعت ١٢ شب که میخواستیم برگردیم خونه خودمون خاله فرانک(دوست مامان) زنگ زد و گفت که به خونشون بریم ما هم قبول کردیم و رفتیم اونجا تو با دو قلوهای خاله که ٤ ماه و نیم از تو بزرگترن بازی کردی و ساعت ٢ به خونمون برگشتیم اما دوباره مامان تنبلت ازت عکس نگرفت.

 

 

وقتی میبینم چیزای بیشتری یاد گرفتی علاقه ام نسبت بهت بیشتر و بیشتر میشه،یعنی وقتی میبینم حرفهامونو متوجه میشی و نسبت به اتفاقاتی که اطرافت میافته عکس العمل نشون میدی ذوق میکنم و سعی میکنم بیشتر باهات کار کنم تا این استعدادت بیشتر تقویت شه

عکست رو که عمو امید زحمت چاپش رو کشیده به دیوار زدیم و تو عاشقانه عکست رو دوست داری و با دیدنش چشات برق میزنه و خنده رو لبات میشینه طوری که هر وقت گریه میکنی میبریمت کنار عکست تا آروم بشی

 

هر وقت ازت میپرسیم عکس طاها کو ؟ با انگشت اشاره ات بهش اشاره میکنی و میخندی و به بابا نگاه میکنی که بغلت کنه ببردت کنار عکست تا تو بهش دست بزنی و کیف کنی

دیگه هر چیزی رو که دوست داری و میخوای بهش دست بزنی و یا به نوعی توجهت رو جلب کرده با انگشت اشاره نشونش میدی و با یه لبخند ناز میگی دیییییییییییژ (جیز)

لوستر و چراغ رو شناختی و تا میگیم چراغ؟به لوستر اشاره میکنی

متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ

عاشق توپ هم هستی و به محض دیدن توپات اشاره میکنی و میگی ت ت ت

 

آویزعقابی رو که دایی محمد یه هفته قبل از تولدت از مشهد برات خریده بود و از سقف اتاقت آویزونش کردیم میشناسی و با شنیدن کلمه ی عقاب به اتاقت میری و عقاب رو نشون میدی

به خوبی صدای تلفن رو شناختی و به محض شنیدن صدای زنگ تلفن و یا شنیدن صدای الو گفتن کسی سریع گوشی رو میگیری کنار گوشت و با صدای فوق العاده نازک و زیر میگی ااااااایووووووووووو ااااایووو و اگه گوشی کنارت نباشه کف دستت رو به گوشت میچسبونی و ایو ایو میکنی.

امتحانای پایان ترم بابا شروع شده و طفلی بابا از دست ما دو تا نمیتونه درس بخونه هر دو تامون همش بهش گیر میدیم که بیا پیش ما و وقتی هم که در کنار ماست سر به سرش میزاریم و اصلا نمیتونه درسشو بخونه،این کاغذایی که داری الو میکنی و زیر پات لهشون میکنی جزوه های بابای بنده خداست که شما پر پر شون کردی.بخاطر همینم سعی میکنم بیشتر بریم خونه مامان جون اینا تا شاید اونجا بتونه به درساش برسه،دیگه الان ترم آخرشه و اگه خدا بخواد 28دی که روز تولد مامان جون هم هست بابا فوق لیسانسشو میگیره،خدا رو شکر که بالاخره زحمات بابا به کمک خدا و دعاهای طاها و مامانش به نتیجه رسید،آخه بابا فقط یه ترمشو تونست راحت و بی درد سر درس بخونه و از ترم دوم سر و کله ی تو فسقلی پیدا شد و بد حالی های مامان و ..... سر امتحانای ترم بابا دیگه انقدر حال من بد بود که دختر عمومهتاب با پسر کوچولوش ماهان و پسر عمو سعید برای پرستاری از من از کرمانشاه اومدن تهران و یه هفته خونمون بودن، مامان جونم از شهرستان مهمون داشت ،یه شب که فردا صبحش بابا دو تا امتحان داشت که طی ترم هم بخاطر شرایط من خیلی نتونسته بود چیزی بخونه ،حال من انقدر خراب شد که به بابا گفتم نصف شب زنگ زد مامان جون و دایی محمد اومدن خونمون میخواستم برای آخرین بار ببینمشون و هر چی اصرار میکردن حاضر نشدم برم بیمارستان همگی تا ساعت 4 صبح بیدار بودیم ومن با وجود اینکه چند روز بود چیزی نخورده بودم طبق شمارش سعید اون شب 12 بار گلاب به روووووووووت.............. همه ی اینا یه طرف ، فکر امتحانای بابا بیشتر داشت روم فشار میاورد،با همون حال ازت خواستم که برای موفقیت بابایی دعا کنی و تازه 4 که میخواستم بخوابم بابا بیدار موند و تا ساعت 8 که باید میرفت دانشگاه بالا سر من داشت درس میخوند من بهش گفتم که از تو خواستم براش دعا کنی بابا دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت : بابا جون جونی من دارم میرم دانشگاه بگو برام دعا کردی که من با خیال راحت برم،اگه صدای بابا رو میشنوی یه علامت بده؛که تو که اون موقع که خیلی هم زیاد تکون نمیخوردی یه تکون محکم خوردی و دل من و بابا رو شاد کردی.


 

عزیز دلم من نمیدونم یا واقعا شما بد خوابی و یا به قول مامان جون توقع من زیاده ؛ احساس میکنم هر روز که میگذره برنامه ی خوابت بیشتر به هم میریزه و بخاطر همینم مامان خوابالوی شمام که عاشق خوابیدن غرغرو و نغ نغو میشه، قبلا خیلی راحت تر میخوابیدی اما الان باید کنارت دراز بکشم و تو انقدر لبها و صورت منو چنگ بزنی تا خوابت بگیره ، دیگه وقتی که میخوابی سر و صورت مامان از درد میسوزه،شبا که معمولا خیلی طولانی بخوای یه کله بخوابی ٢ ساعته،یعنی پیش میاد بعضی شبا که یه ربع یه بارم از خواب بیدار شی و من باید بلند شم بهت شیر بدم تا دوباره بخوابی ، جدیدا هم عادت کردی بعد از شیر خوردن انقدر ورجه وورجه کنی تا گاها هم خوابت بپره و من هنوز نخوابیده باید دوباره بلند شم بهت شیر بدم و بخوابونمت،امااااااااااان از روزایی هم که برای خواب شب بمونیم خونه ی مامان جون اینا که ماشالله کم هم نیستن این شبا ، صبح ساعت ٩ به بعد مامان جون و آقاجون(اگه خونه باشه) به محض شنیدن صدات میان تو اتاق و علی رغم غرغرای من که بابا بزارید شیرش بدم دوباره میخوابه ، تو رو از من میگیرن و میبرنت بیرون و هرچی من التماسشون میکنم که برنامه ی خوابش به هم میریزه کسی توجه نمیکنه و میگن ما نگهش داشتیم تو بخواب،قربونت برم تو هم که نه نمیگی و شروع میکنی بازی کردن و آمپر مامان بالا میره آخه همش میگم وقتی برگردیم خونه ی خودمونم عادت میکنی به سحر خیزی و من اصلا جون ندارم صبحا زود بیدار شم،معمولا تا ٣٠/١١ - ١٢ میخوابی ،بعدش که بیدار میشی صبحانه ات رو میخوری دوباره میخوابی نیم ساعت الی ٤٥ دقیقه بعدش بیدار میشی حدود ساعت ٤ دوباره میخوابی یه ساعت بعدش بیدار میشی حدود ٧ و ٨ شب هم میخوابی و بین نیم ساعت تا یه ساعت بعدش بیدار میشی ،شبا هم که بین ١٢ تا ١ و بعضی شبا ٢ میخوابی،حالا خودت حساب کن من هر روز چقدر باید سر خوابوندن تو وقت صرف کنم و همش بعد از نیم ساعت بیدار شی،اگه هم بخوام نخوابونمت غرغرو میشی و گریه میکنی، مثل خودم تحمل بیخوابی رو نداری.

امروز بعد از گذشت حدود چهار ماه تصمیم گرفتم دوباره تو رو بزارم تو زمین بازی ات تا ببینم چکار میکنی؟اما حاضر نشدی حتی برای یک دقیقه هم که شده توش بمونی و همش در میرفتی.

  از روزی که به دنیا اومدی هر دفعه به یه دلیلی روی تختت نخوابوندمت همه بهم گیر میدن و میگن تخت به این گندگی فقط اتاق طاهایی رو تنگ کرده و هیچ استفاده ای نداره من هم تصمیم گرفتم یه بار برای امتحان رو تختت بخوابونمت و خودم بالا سرت نشستم و مواظبت بودم، اینم عکسات که بعد از چرت ده دقیقه ای از خواب بیدار شدی و این کارا رو انجام دادی.

حالا مامانی متوجه شدی چرا روی تختتت نمیخوابی؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

پرهام
8 دی 91 23:13
نگاری
9 دی 91 2:21
اخی مامانی چه پسر خوشگلی داری
چشم کف پاش
عاشقشم یعنی تمام وبلاگ این وروجک و خوندم


عزیزم شما لطف داری،خیلی ممنونم که به وبلاگ پسرم سر زدی
علامه كوچولو
12 دی 91 8:27
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي چند وقت نبودم چي جيگري شده اين ماشاءالله لينكتون ميكنم كه هي ادرسو گم نكنم دنبالش بگردم
امیر مهدی و عمی
12 دی 91 17:12
سلام مامانی ماشاله چه پسر نازی دارید خدا حفظش کنه دوستون دارم به ما هم سر بزنید
مامان نازيلا
22 دی 91 20:19
ماشاءالله چقدر پسر نازي داريد توروخدا مواظبش باشين از تخت نيفته؟اگه قبول كنين مي خوام دامادم بشه مهريه هم نمي خوايم
نیم وجبی
27 دی 91 0:17
به به چه دسته گلی چه عسلی
خاله یاسمن
10 بهمن 91 11:14
سلام طاها جونم
یه مدت به خاطر امتحانا نتونستم بیام به وبلاگت سر بزنم حالا اومدم میبینم ماشلاا...بزرگتر شدی
هر روز که میگذره ناز تر و دوست داشتنی تر میشی
دوست دارم نی نی, بوووووووووس...


مرسی خاله یاسمن ممنونم که به وبلاگ من سر میزنی
منم شما رو دویت دارم