طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

طاها پسر شجاع

دوران بارداری

1391/6/26 19:38
382 بازدید
اشتراک گذاری

گل نازم وقتی ٤ هفته ات بود من متوجه حضورت تو وجودم شدم اما اوایل باورش کمی سخت بود تا اینکه با انجام آزمایش و سونوگرافی و شنیدن صدای آرامبخش قلب کوجولوت دیگه مطمئن شدیم که خونوادمون تبدیل شد به یه خونواده ی سه نفره   

                                                                                        

کم کم به مرور زمان دیگه حالم طوری شد که حتی تو خواب هم احساست میکردم ، یعنی گل  پسرم  مامانی دیگه نتونست غذا بخوره از ٦ مرداد تا ١٩ شهریور که روز تولدم بود تنها چیزی که میتونستم بعضی وقتها بخورم نون پنیر با سیب بود   همش حالم بد بود اصلا جون نداشتم از جام تکون بخورم، همه اطرافیانم مخصوصا بابایی ، مامان جون و دایی محمد غصه میخوردن و نگرانمون بودن.

اما من نگران نی نی کوچولوم بودم،همش میگفتم خدای مهربون کمکم کن بتونم چیزی بخورم،آخه نی نی ام گرسنه است،خانم دکتر میگفت ناراحت نباش بچه ات فعلا خیلی کوچیکه همون نون و پنیرم بخوری غذاش فراهم میشه ،اکثر روزهایی هم که نمیتونستم چیزی بخورم میرفتیم سرم میزدیم،     l23.gif

 یه بارم بیمارستان بستری شدم       شکلکهای جالب و
متنوع آروینشکلکهای جالب و متنوع آروین

مهر ماه بابایی وقت عمل داشت ، اینبار نوبت بابا بود که بستری بشه و نوبت نگرانی و گریه من، دست خودم نبود نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم،همش تو دلم ازت میخواستم که برای سلامتی بابا و آرامش من دعا کنی ، بالاخره بابا از اتاق عمل بیرون اومدشکلکهای جالب و متنوع آروین،اون شب علی رغم نصیحت همه تا صبح دوتایی پیش بابا موندیم. تو هم خیلی پسر خوبی بودی اصلا اذیتم نکردی .

تا ٢٥ آذر نمیدونستیم نینیمون دختره یا پسر؟ یک بار سونوگرافی رفته بودم اما اون موقع خیلی ریزه میزه بودی ٦ سانتیمتر قدت بود، با این حال خانم دکتر گفت شبیه پسر هستی اما گفت که مطمئن نیستش.٢٥ آذر وقتی برای سونوی ٣بعدی رفتیم متوجه شدیم که کوپولومون گل پسره،  شکلکهای جالب و متنوع آروین

تازه خانم دکتر گفت از سن خودت هم یه هفته درشت تری،کلی خدای مهربونو شکر کردیم که پسر نازمون سالمه و تازه فیلمت رو هم تو خونه نگاه میکردیم و میتونستیم تصور کنیم الان در چه حالی هستی و داری چکار میکنی؟

 

از دی ماه هم من و بابا شروع کردیم به همراه مامان جون و بعضی وقت ها دایی محمد  سیسمونی برات خریدیم ، اتاقت رو چیدیم و منتظر تولدت نشستیم،هر وقت دلم برات تنگ میشد میرفتم تو اتاقت و باهات حرف میزدم ، خودم حالم خوب نبود و نمیتونستم هر لحظه که دلم میخواست برم تو اینترنت و اطلاعات هر هفته ی جنین رو بخونم اما خیلی دوست داشتم بدونم هر لحظه که تو وجودم هستی چه حالتی داری و داری چکار میکنی، همش به بابا زنگ میزدم و ازش میخواستم که ازاینترنت سر کارش برام بخونه و بهم بگه که تو در حال حاضر چه شرایطی داری؟ مثلا برام میخوند و میگفت که الان حدود 2 کیلو وزن داری و یا اینکه میتونی صداهای بلند اطراف رو بشنوی علاقه ام نسبت بهت بیشتر و بیشتر میشد چون احساس میکردم داری بیشتر شبیه یه نوزاد دوست داشتنی میشی ، طول 9 ماه بارداری ام منم مثل بقیه مامانا عجله داشتم که زودتر این دوران سپری بشه و گلم رو تو بغلم ببینم اما ماه آخر که میدونستم حتی از لحاظ  ظاهری هم کامل هستی صبرم کمتر شده بود و احساس میکردم این ماه آخر رو الکی موندی تو شکمم و حس میکردم تو خودت هم حوصله ات سر رفته و زودتر میخوای بیای پیشمون، اما بالاخره اون روزها هم گذشتند. شب قبل تولدت من و بابایی بعد از مرتب کردن خونه رفتیم خونه آقاجون، و مامان جون و دایی محمد رو آوردیم خونه ی خودمون ، حدود ساعت 12 شب رسیدیم خونه هیچ کدوممون خوابمون نمی اومد و تا ساعت.١:٣٠بیدار بودیم مامان جون و دایی و بابا نگران سلامتی تو و عمل من بودند اما من نمیدونم چرا هیچ استرسی بابت اتاق عمل نداشتم و چون از دکترم خواسته دبودم که با بیهوشی کامل عملم کنه و بعد از عمل هم پمپ درد برام بزاره از درد بعد از عمل هم نمیترسیدم فقط نگران سلامتی تو بودم حدود ساعت 2 خوابیدم و 6 صبح هممون بیدار شدیم و به سمت بیمارستان نیکان حرکت کردیم قرار بود ساعت 8 اتاق عمل باشم ، ساعت 7:50 گفتند برای دادن چند تا امضا برم طبقه بالا من هم اصلا حواسم نبود و نمیدونستم که اگه برم بالا دیگه تا تو بدنیا نیای اجازه ندارم بیام پایین پیش مامان جون اینا ،بخاطر همینم بدون خداحافظی سوار آسانسور شدم و تازه جلو در آسانسور بود که از پرستار پرسیدم که میشه شوهرمم هم همراهم بیاد که گفتن اشکال نداره و با بابا رفتیم طبقه 4 و من منتظر امضا کردن چند تا برگه بودم که دیدم لباس اتاق عمل رو آوردن و تنم کردند و سرم هم به دستم وصل کردن و من رو آماده عمل کردن اما بیمارستان با خانم دکتر هماهنگ نبود و بخاطر همینم تا ساعت ٢ ظهر چشمام  به در اتاقم خیره موند و منتظر بودم خانم دکتر بیاد و گل پسرمو به دنیا بیاره،بالاخره ساعت ٢ اومدن دنبالم و با ویلچر من رو از اون بخش بیرون آوردن تا به سمت اتاق عمل بریم، تا در باز شد دیدم بابا اینا که همشون از ترس اینکه مبادا از جلو در اتاق برن اون ور تر من رو ببرن اتاق عمل و اونا پشت در نباشن از صبح از جاشون جم نخورده بودن و حتی صبحانه هم نخورده بودن همشون رنگ و رو پریده و بغض کرده به سمت من اومدن ، از اونجاییکه عملم به تاخیر افتاده بود خانم پرستار با عجله من رو سوار آسانسور کرد تا بریم طبقه پایین ، مامان جون اینا سریع با پله ها اومدن پایین قبل از ما رسیده بودن سعی کردم نگاهشون نکنم چون اون لحظه خودم خیلی آروم بودم اما از دیدن چهره ی نا آروم و نگران اونا استرس میگرفتم ، خلاصه در اتاق عمل باز شد و من باهاشون خداحافظی کردم و آماده ی دیدن گل روت شدم،ساعت ٢:٠٥ خوشگل پسرمون بدنیا اومد.

 

محصل

 

 

 

 

                                            

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

❤مامان آزی❤
25 مرداد 91 18:26
___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشي مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) ............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*...........